• وبلاگ : بانوي شهريور
  • يادداشت : تا نيايي گره از كار بشر وا نشود
  • نظرات : 1 خصوصي ، 8 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + محمد مرضيه 
    يه چي بگم تا به حال متن گنجشك تا اينجا اومده بودم اما نخونده بودم دلمو تركوند مثل هميشه عالي مطالبو پيدا مي كني مثل هميشه حرفي براي گفتن ندارم فقط اميدوارم ..............
    + محمد مرضيه 
    سلام جيگرم خيلي متن فوق العاده اي بود ادامه بده اميدوارم روزي برسه كه آقا بياد .
    سلام. ممنون از لطفت. خوشحالم كه يادي از اكسير كردي. چشم. لينك تون رو دوباره مي ذارم. شما هم بي زحمت لينك اكسير رو اصلاح كنين! خوش باشي
    + كلبه دنج 

    پديدار شديد بر گستره وب !

    برقرار باشيد و مستدام

    (رفت تا سال ديگه؟!)

    سربازيتون تموم نشد؟

    + كلبه دنج 
    اللهم عجل لوليّك الفرج

    تقديم به عشقم :

    روزها گذشت و گنجشک با خدا هيچ نگفت.
    فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: او مي آيد و با من راز و نياز خواهد کرد، من تنها گوشي هستم که غصه هايش را ميشنود و يگانه قلبي ام که دردهايش را در خود نگه مي دارد و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا، نشست.

    فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشک غمگين و افسرده بود ولي باز هم هيچ نگفت ! اما خدا لب به سخن گشود :
    "با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست" ؟ گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم آرامگاه خستگيهايم بود و سرپناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان سهمگين و بي موقع چه بود؟
    و سنگيني بغض راه بر کلامش بست. سکوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير افکندند.
    خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود، خواب بودي، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمين مار پر گشودي. گنجشک، خيره در خدايي خدا، مانده بود.
    خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي.
    اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود ؛ ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت، گويي حسي عجيب وجودش را دگرگون مي کرد.
    هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد ...

    به نقل از بلاگ مهرداد صالحي

    آقا باز منم آمده ام بگويم ،...سلام

    آقا اجازه ! آمده ام باز پشت بام

    ها مي کنم که گرم شود دستم از بخار

    من سردم است مي کشد آغوشم انتظار !

    تا کي ؟ الي متي ؟ همه را پير کرده اي

    آقا اجازه ! فکر کنم دير کرده اي !

    آخر چرا نگو که دعايت نمي کنيم

    شبهاي سرد جمعه صدايت نمي کنيم

    من هر قنوت نام تو را گريه مي کنم

    شب در سکوت نام تو را گريه مي کنم

    حتي اگر شکوفه کند بي تو باغمان

    عادت کند نبود تو را چشم آسمان

    حتي اگر نفس به تو بي اعتنا شود

    پروانه ها اگر که تو را يادشان رود

    آقا اجازه !

    ما دلمان تنگ مي شود.

    خودت دعا بکن اي نازنين که برگردي