• وبلاگ : بانوي شهريور
  • يادداشت : تا نيايي گره از كار بشر وا نشود
  • نظرات : 1 خصوصي ، 8 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    تقديم به عشقم :

    روزها گذشت و گنجشک با خدا هيچ نگفت.
    فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: او مي آيد و با من راز و نياز خواهد کرد، من تنها گوشي هستم که غصه هايش را ميشنود و يگانه قلبي ام که دردهايش را در خود نگه مي دارد و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا، نشست.

    فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشک غمگين و افسرده بود ولي باز هم هيچ نگفت ! اما خدا لب به سخن گشود :
    "با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست" ؟ گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم آرامگاه خستگيهايم بود و سرپناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان سهمگين و بي موقع چه بود؟
    و سنگيني بغض راه بر کلامش بست. سکوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير افکندند.
    خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود، خواب بودي، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمين مار پر گشودي. گنجشک، خيره در خدايي خدا، مانده بود.
    خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي.
    اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود ؛ ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت، گويي حسي عجيب وجودش را دگرگون مي کرد.
    هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد ...

    به نقل از بلاگ مهرداد صالحي